۱۹ خرداد ۱۳۸۵، ۱۵:۲۶

/ داستان /

سيب

سيب

خبرگزاري مهر - گروه فرهنگ و ادب : " ادبيات داستاني " همواره خاستگاه افكار ، انديشه ها و تاملات گونه گوني از سوي نويسندگان و پديدآورندگان اين نوع از انواع ادبي بوده و طي دهه هاي اخير چه از حيث فرم و تكنيك و چه از منظر محتوا دستخوش تحولاتي شده است ؛ آنچه مي خوانيد نمونه اي از داستانهايي است با نثر و نگاه امروزين ، كه توسط محمد حسين محمدي به نگارش درآمده است .

از خواب كه مي‌پرم ، بسترم هنوز بوي سيب مي‌دهد. شاخه‌ها به اتاقم سرك كشيده‌اند. توي خياباني كه ابتدا شبيه درخت نبود خودم را گم مي‌كنم . آه ! كوچه علي چپ كجاست؟ آي كوچه علي چپ ! چرا رو نشان نمي ‌دهي ؟

پس كي از اين خاطرات تلخ ، بيايم بيرون. شايد تو هم  كه مرا مي‌خواني ، فكر كني كه ديوانه ‌ام. اما اين طورها هم نيست. هر چه هست زير سر اين نويسنده لعنتي‌است. چندين‌بار خواستم از خودكارش فراركنم تا شايد بتوانم به كاغذهاي ديگري برسم. هر باركه در نيمه‌هاي شب بي‌خوابي اش مي‌گرفت و از خواب بيدار مي‌شد ، من مجبور بودم به جاي او توي اين جنون بي‌پايانِ اين زندگي مسخره رها شوم .

بايد جاي تمام مردم دنيا رنج بكشم . اوايل خيال مي ‌كردم من، يك مسيحم و اوحتما خدا است ؛ اما من، پسراو نبودم. بعدترها با خود گفتم؛ من اصلا او را نديده‌ام. حتي هيچ دليل عقلي و تجربي براي وجود او پيدا نكرده ‌ام.

تنها چيزي كه مي ‌دانم، او زماني نوشته است كه من باشم. و بعد من به وجود آمدم و توي يك داستان مسخره گير كردم. مثل خيلي از متن‌هاي ديگر كه اصلاً نمي‌خواستند در موقعيت زماني و مكاني ِ روايتشان واقع شوند. اما چه مي‌شد كرد. ولي من يك تفاوت اساسي با همه متن‌هاي جهان داشتم.

من اصلا نمي‌خواستم وجود داشته باشم تا نيازمند هيچ تأويلي نباشم حتي نيازمند هيچ مدلول وتنها قائم به ذات خودم ، دردنياي خودم. مي‌خواستم از زيرخودكارنويسنده بلكه حتي ازتوي ذهن اوهم فرار كنم ودرمتن محض رها شوم. نمي‌خواستم هيچ ذهني مرا آلوده كند. اين شد كه تصميم گرفتم فردا صبح كه از خواب بلند مي‌شوم، از توانايي‌هاي دنياي متن برعليه تمام جهان ِخارج ازمتن استفاده كنم تا بتوانم جنون نوشتن را براي اوتبديل به جنون تأويل كنم. ولي مشكل اصلي من اين بود كه دروجود نويسنده وحتي در وجود متن‌هاي اطرافم هم شك كرده بودم. پيش خود گفتم ؛ شايد اصلا همه اين متن‌ها يك بازي يا يك رويا باشد وقراراست براي عذاب دادن من ، همراه من تأويل شوند.

حتي من به وجود خودم هم شك داشتم. حالا بايد با كسي كه اصلاً به وجودش ايمان نداشتم مي‌جنگيدم. من فقط هرآنچه از حوادث در واژه واژه‌ام جامانده را برايتان بازگو مي‌كنم.

هنوزازخواب كه بيدارمي‌شوم، بسترم بوي سيب مي ‌دهد. عجيب ‌تر آن است كه هر لحظه، هرجا كه باشم اين سيب به نوعي خودش را به من مي‌رساند. تازه ازخواب بلند شده بودم. اين‌كه يك روزجديدِ ديگر ازسيب شروع شده است تعجبي ندارد.

اين ‌كه تمام چيزهاي دنيا بوي سيب مي‌دهد اصلا عجيب نيست ؟! مي‌دانستم بايد اين معما را حل كنم. مي‌دانستم كه اين عطر سيب مرا به تصاويري دورپرت مي‌كند. بايد از يك جا شروع شده باشد. از ترس شامپويي كه عطرسيب بدهد سالهاست از حمام فرار كرده‌ام. دست‌هايم را با صابون نمي‌شويم . دوباره با همان حالت جنون‌آميز، توي خيابان مي‌روم. توي خيابان، ماشين‌هاي زيادي از كنارم رد مي‌شوند. كاميون را كه مي‌بينم خشكم مي‌زند. پشت كاميون به جاي شعرهاي مسخره ، يك دست‌خط دبستاني نوشته : سيب ... !
توي كوچه‌هاي هفت سالگي با هم مي‌دويم. آن‌گونه مي‌خنديم و دست هم را گرفتيم كه انگار اصلا قرار نيست اين روزهاي بلند تابستان تمام شوند. و روزهاي ما با مهر و مدرسه كوتاه بيايند . كتابهاي مدرسه پراز سيب است وهميشه پسري كه مادر بزرگش را خيلي دوست دارد، از مادر بزرگ براي تو هم سيب مي ‌گيرد.

يكي ازهمين روزها بود كه آن كاميون سياه به كوچه‌ مان آمد. من با كيف روي دوشم ، از آب بابا برمي‌گردم كه مي‌بينمش . چرخ‌هاي بزرگش حتما خيلي از بچه گربه‌ها را يتيم كرده است . كاميون ِ سياه ، دهانش را باز كرد و يكي يكي همه وسايل خانه شما را خورد . حتي به چرخ خياطي مادرت كه پرازسوزن بود هم رحم نكرد . همه را يك جا بلعيد . حتي روي آن آب هم  نخورد. حتي هيچ‌ كس پشت سرتان آب هم نريخت . سوار كه شدي هنوزسيب در دستت بود. اما من با پاهاي خودم خيلي دويدم پشت سر كاميوني كه تو را دزديده بود. اما مگر مي‌شد ، چند كوچه چند خيابان چند چهارراه دنبالش دويد ...
ماشين‌ها بوق مي‌زنند و از كنار مردي كه در طول خيابان مي‌دود مي‌گذرند.


روي زمين مي‌افتم و توي پياده ‌رو چشم‌هايم را باز مي‌كنم. اطرافم مردم سكه‌هاي زيادي ريخته‌اند. خنده‌ام مي‌گيرد و ناگهان هم مي‌زنم زير گريه...
سفره‌ي عقد را چيده ‌اند و ما برعكس توي آينه افتاده‌ ايم و به هم نگاه مي‌كنيم. قند مي‌سابند و همه منتظر صداي تو هستند. كه ناگهان بله . مادرمن كه حالا خيلي شبيه مادر بزرگ شده است ، سكه‌ها را توي هوا مي‌ريزد و همه بچه‌هاي فاميل سكه‌ها را جمع مي‌كنند. فقط يكي ازآنها كه خيلي به نظرم آشناست اما نمي‌شناسمش توي درگاه به من خيره شده‌ است و به سيبي دندان مي ‌زند. مي‌خواهم صدايش كنم اما صدايم در هلهله ‌ها محو مي‌شود و او دور مي‌شود دور...


توي درگاه ايستاده‌ام. مادر بزرگ به من لبخند مي‌زند. يك دندان ديگربه سيب مي‌زنم و با خودم فكرمي كنم اگرتورا يك روز پيدا كنم مي‌آورمت توي همين اتاق دستت را مي‌گيرم و فقط نگاهت مي‌كنم. ساعت‌ها نه روزها. روزها نه سالها. سالها نه قرنها. قرنها بدون آن‌ كه فكر كنم چه مي‌ گويي فقط به آهنگ كلامت گوش مي‌دهم بعد با خودم فكر مي‌كنم چقدر براي اين حرف‌ها كوچكم. هنوز نمي‌توانم تا صد بشمارم. اما قرن حتما همان صد است كه دستم يا بهتر بگويم ذهنم به آن نمي ‌رسد. من كه نمي‌توانم سيبم را ازيك كاميون سياه پس بگيرم. من كه نمي‌ توانم تا آخر دنيا بدوم. بايد توي خيابانها بدوم . مي‌دوم و دور مي‌شوم . دور... دور...


من هميشه خيلي دوربودم. يك شهردور جايي كه دستم به تو نمي‌رسيد وتو نمي‌توانستي از خانواده‌ات دل بكني.(يا شايد هم...) تهران جاي خيلي خوبي براي من نبود. اما كاميونهايش خيلي با توراه مي‌آمدند. توي اتاقم آنجا هر لحظه وقت پيدا مي‌كردم مي‌آمدم تا به تو سر بزنم. ديدم توي يك اتوبوس خالي‌ كه راننده هم ندارد با سرعت زياد به سمت تهران مي‌آمديم -من و اتوبوس- بالاي يكي از كوه‌هاي كنار جاده ، مادر بزرگم ايستاده بود كه اول نشناختمش.

بعد كه يك سيب به من تعارف كرد فهميدم خود اوست . خيلي زود مادربزرگ به عقب جاده پرت شد. رسيديم تهران. چارراه مدرسه را رد كردم. اولين خيابان، دومين كوچه ، پلاك هم پلاك خود شما بود. ازاتوبوس پياده شدم تا زنگ خانه ‌تان رابزنم. يك كاميون سياه منتظرم بود. صداي تصادف و بعد بوي سيب . دراتاقم به هوش مي‌آيم. اگرتودررا بازمي‌كردي همه چيزدرست مي‌شد. من به آن خيابان لعنتي نمي‌رسيدم ، مي‌دانم...

يك نفر توي خيابان مي‌دود و ماشينها با بوق‌هاي ممتد از كنارش رد مي‌شوند. او اما توجهي ندارد. مي‌خواهد به آخر دنيا برسد. اگر انتهاي رد پاي اوآخردنيا باشد. ابتداي دنيا بايد اول رد پايش باشد. اين فيلم را به عقب برمي‌گردانيم كه صحنه روي تمام رخ تو كليد مي‌خورد. (هميشه مي‌دانستم جهان با تو شروع شده است) اما چه اتفاقي افتاده كه مرد اينطورتوي خبابانها... بايد فيلم را كمي بيشتربه عقب برگردانيم مثلاً يك هفته قبل ...

تو با مردي كه بي شباهت به آن كاميون سياه نيست از همين خيابان رد مي‌شوي. ناگهان مرد دست تو را مي‌گيرد.
- نه! - نه‌اي كه زياد هم نه نيست -
- بزار رد شيم . خطرناكه ! اگه يه ماشين...
تحمل اين صحنه‌ها را ندارم . داد مي‌زنم و مي‌زنم توي خيابان. اي كاش يكي ازهمين ماشين‌ها راحتم مي‌كرد تا هيچ‌ وقت سرباز جلوي سفارت سوئيس حسرت نمي‌خورد و آه نمي‌كشيد...

با هم ازخيابان الهيه بالا مي‌رويم. درست جلوي سفارت سوئيس كه سربازبد بخت آه مي‌كشيد. آن‌وقت كه هركس ما را با هم مي‌ديد حسودي اش مي‌شد. آن ‌وقت‌ها كه من به روي خودم نمي‌آوردم وقتي مي‌روم شهرستان تو... كاميون سياه... ماشين‌ها كه با سرعت... دست تو كه... دست او كه...


اصلا به روي خودم نمي‌آوردم. بعضي وقت‌ها با خودم فكر مي‌كنم مردها خيلي بدبختند . اگر مردي به زنش خيانت كند ، زن همه جا داد و بيداد مي‌كند و دادگاه و نفقه و مهريه و طلاق و آزادي وعشق آزاد و... و هزار و يك كوفت ديگر. اما اگر برعكس... مرد بدبخت چه كارمي‌تواند كند از ترس اينكه زندگي‌اش تباه شود لال مي‌شود. لال شده بودم وازخيابان الهيه بالا مي‌رفتيم. تو گفتي :
- ديروز مريم آپارتمانش را به من نشان داد

- خب ، چه طور بود؟
-هي...(بيشتر شبيه حيف بود) به منم گفت مي‌تونم بيام همان طبقه واحد روبه‌ رو بشينم . براي اونا كه اين چيزا... ولش كن... هي...(بيشتر شبيه حيف بود)...
نمي‌دانستم بخندم يا گريه كنم. رسيديم جلوي قصر مرادي‌ها. نمي‌خواستم بروم بالا. آن‌جا بوي سيب نمي‌آمد هرچه بود يك كاميون بود كه هي دود مي‌كرد والكل مي‌خورد. نمي‌خواستم بنشينم و يكي مثل كاميون عرق بخورد و من نگاهش كنم ... ، بايد مي‌كشتمش . يا نه اصلا اوچه كاره بود بايد تو را... تو را... كه آسانسور رسيد پايين و درش باز شد. مريم بيرون آمد. خواست با من هم دست بدهد. دعوتم كرد بيايم بالا. اما من آن بالا مزاحم بودم . تو هم نمي‌خواستي من را بالا بياوري.

همان‌جا به سرم زد دستت را بگيرم به زور هم كه شده از اين قصر فرار كنيم. اما دير شده بود. دستت را گرفتم و خواستم بدوم. محكم ايستادي . دلت آن بالا بود. من اما چند قدم با خودم كشيدمت . مريم داشت داد و بيداد مي‌كرد شايد هم خنده‌اش گرفته بود. به تو گفته بود كه چطور با اين ديوونه زندگي مي‌كنه. ازخواهر كاميون هم بيشتر از اين انتظار نداشتم . وقتي هم توبراي هميشه مرا رها كردي و رفتي برايت كارت تبريك فرستاده بود. يادت كه مي‌آد. هي...(هي بيشتر شبيه حيف بود)...

زدم بيرون. همه‌ راه توي چشمهاي من غرق شده بود. و آسمان بوي نم مي‌داد. رسيدم جلوي سفارت سوئيس. سربازداشت روي درخت چناريك سيب مي‌كشيد (بعدها فهميدم او يك قلب كشيده بوده ، من اما در زندگي همه چيز را سيب ديده‌ام) چشمهاي مرا كه ديد شكه شد. سرم را گذاشتم روي شانه ‌اش و آسمان بغضم كمي سبك ‌تر شد. سرباز ناباور را رها كردم و از توي كيفم يك كاغذ درآوردم. خواستم نامه ‌اي به امام زمان بنويسم . هميشه با هم صحبت مي‌كرديم . خواستم نامه‌اي به امام زمان بنويسم كه خودكار را پيدا نكردم نامه را تا زدم و توي رودخانه الهيه انداختم زيرلب گفتم ؛ خودتان بهتر مي‌دانيد ...
خودتان بهتر مي‌دانيد ادامه اين ماجرا به كجا مي‌رسد .

اين متن پشيمان شده بود. هي دست و پا مي‌زد ، هي مي‌خواست به آن كودكي برسد كه عطرسيب داشت. اما دستش به نويسنده نمي‌رسيد. رابطه متن و نويسنده دو طرفه است. مثل رابطه انسان و خدا . شايد متنها بيش از آن كه درغياب مولف تأويل شوند با شهادت مؤلف خوانش خواهند شد .
با شهادت مؤلف . شهادت... شهادت...

يك شب توي خانه كه بودم سرم را از پنجره كردم بيرون. خيابان پايين شبيه جاده‌هاي شلمچه شده بود. من راننده‌ يك آمبولانس بودم و تو(شايد هم يك فرشته بود) پرستارآمبولانس شده بودي. من سعي مي‌كردم از دست كاميون عراقي پراز سربازفرار كنم. بايد به موقع به خط مي‌رسيديم كه راه را گم كرده بودم . و اين كاميون لعنتي با آن همه سرباز... ، ناگهان موشك بود يا تنها يك تيرنفهميدم. اما همه چيزساكت شد. فقط سيب بود و سيب بود و سيب... حتي اتم‌هاي ما هم يكي شده بود. آن‌قدركه حتي صبح كه بيدار شدم هرچه گشتم هيچ اثري ازآمبولانس سوخته‌ پيدا نشد. ما با همه‌ مولكولهايمان دود شده بوديم . فقط بسترم بوي سيب مي‌داد... من هيچ وقت ديگر آن فرشته را نديدم .

                    ***
داستان همين جا تمام مي‌شود. شما مي‌توانيد بر اساس افكار، ادامه‌ داستان را حدس بزنيد. اما من اين اواخرلابه‌لاي كاغذ‌هاي محمدحسين ابراهيمي، نوشته‌اي پيدا كرده‌ام كه مي‌تواند به شما كمك كند تا تكه‌هايي اين پازل را راحت ‌تر به هم وصل كنيد .
من اما اصلاآنجا نبودم كه تمام شد. شهدا دستم را گرفتند. براي دكوريادواره شهداي دانشجويي رفته بوديم سنگردرست كنيم. دوستان خوبي داشتم. حلقه دستم بود. اما گوني را گره كه زديم و باروانت كرديم ديگر نديدمش . شهدا ازدستم درش آوردند. بوي سيب مي‌آمد . فهميدم جاي ديگري همه چيزتمام شده . بوي سيب مي ‌آمد و كودكي روبه ‌رويم ايستاده بود و داد مي ‌زد : سيب سيب ...                                
کد خبر 337110

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha